الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

...بوی ماه مهر

وای دوباره مهر اومد دوباره پاییز همون فصلی که من عاشقشم و مثل بچه ها میرم خرید و ذوق می کنم انگاری هیچ وقت واسم تکراری نمیشه و همیشه منتظرشم وقتی تو خیابونا بچه ها مشغول خرید کردنن  خیلی خوشحال میشم بیشتر مهرو دوس دارم عزیزم همه چیش قشنگه آخه هواش ...سرمای بامزش... برگ ریزوناش... باداشو... همه چیشو دوس دارم تو این حال و هوا قدم زدن با دخترم که دیگه نگو.......امیدوارم بوی مهر واسه تو هم بوی زندگی باشه بوی شروعی دوباره بوی عوض شدن به موقع ....سلام ماه مهر من....ماه زندگی ... ماه امید دوباره........... ...
31 شهريور 1391

قلقلی و کتاباش...

قلقلی مامان تو عاشق کتاباتی وخیلی کتاب دوس داری وهر وقت که بهونه میگیری تا میگم بریم کتاب بخونیم کلی ذوق میکنی و از همه اسباب بازیهات کتاباتو بیشتر دوس داری تازه قبل از خوابم باید واست کتاب بخونم و تو هم خیلی قشنگ گوش میدی فدات شم که من خیلی  خوشم میاد .حالا این تو این کتابات....   ترو خدا نگاش کن چه مدلی کتاب میخونه انگاری داره تست میزنه... گاهی هم این مدلی .... آخی نازی خسته شدی؟ حالا کتاب می می نی رو گرفتی وهر حیوونی که میبینی رو از تو سبد اسباب بازیهات پیدا میکنی ومیگی اینا منم دارم...فدای باهوشم بشم.... حالا میری یه کتاب دیگه رو بگیری.... عزیزم اینم از کتاب خوندنات قلقلی......
30 شهريور 1391

تبریک بابایی به دختر نازش....

عزیزترینم   بابایی همیشه دلش یه دختری میخواست و همش آرزوش همین بود که وقتی تو دل مامانی بودی درست ٢ سالو ٦ ماه پیش مامانی واسه تعیین جنسیت رفته بود و منم منتظر تا مامانی برگرده آخه اونم آرزوی یه همدمی مثل تو رو داشت و میگفت دختر که باشه همه چی من میشه وخلاصه  مامانی اومد خونه و اول گفت نه دختر نیست من دلم ریخت اما گفتم هر چی هست سالم باشه که یهو دیدم جیغ میزنه ما دختر دار شدیم و هی میپره و داد میزنه ...نمی دونی انگار دیگه هیچ آرزویی نداشتم  و بعد با هم رفتیم بیرون منم واسه این خبر خوشش یه کادو (انگشتر)گرفتم تا همه بدونن چقد تو واسم عزیزی بابایی .حالا که شیرین زبون شدی و تا منو میبینی میپری تو بغلم و کلی نازت میدم دخ...
30 شهريور 1391

موش موشی شیرین زبون شد...

موش موشی من این روزا خیلی خوردنی شدی عین طوطی فقط منتظری یکی یه چیزی بگه و شما پشتش تکرار کنی .داشتم لباستو عوض میکردم که گفتی بیلون (بیرون) گفتم نه مامان بعدش گفتی مامان عکاسی عکاسی اونقد بامزه گفتی که بابا از اونطرف کلی نازت داد و تو هی تکرار میکردی .تو اتاقت بازی میکردی اومدی دستمو گرفتی و گفتی مامان پاشو ببین پاشو ببین منو با خودت بردی اتاقت و گفتی آلا بشین بعد رفتی آب میوه گیریتو آوردی و دکمشو زدی و بعد گفتی دست باز (دستتو باز کن) مثلا ریختی تو دستم وگفتی بکول(بخور)فدای مهربونیهات شم که با من خاله بازی میکنی... وقتی رفتم با جارو برقیت کل اتاقتو جارو زدی ومنم برگشتم اونقد بوسیدمت تا خودم خسته شدم ...تازه تو موقع بیرون رفتن بای...
26 شهريور 1391

تولد 26 ماهگی الیسا ....

عزیزتر از جونم دختر مهربونم امروز تولد ٢٦ ماهگیت بودو تو کلی خوشحال بودی چون جمعه هم بود بردیمت بیرون و برگشتن بابایی یه کیک خوشمزه واسه دخملیش گرفت و سه تایی یه جشن  کوچولو واسه تنها بهونه زندگیمون گرفتیم وشب خوبی بود الهی زنده باشی دختر قشنگم.   تازه تو راه بابایی بلالم واست گرفته بود که تو تولدت بهت داد... اینم از کادوهات گلم مبارکت باشه... وبعد از دیدن کادوها ... مبارکت باشه . ...
25 شهريور 1391

آبتنی در استخر بدون آب...

دخملی نازم سرماخوردی واز اونجایی که عاشق آب بازی هستی مجبور شدم بدون آب بازی کنی که کلی هم ناراحت بودی و هی منتظر که آبتنی کنی اما خبری از آب نشد که نشد... اینجام  از دستم ناراحتی که چرا استخرم آب نداره... فدای اون لبای نازت بشم که اینجوری کردی...   ...
23 شهريور 1391

الیسا و آروین در ایران کتان

بعدش واسه شام  با شما وروجکا رفتیم رستوران وارش ... تازه کلی واسه کفشای همدیگه کلنجار رفتین   بعد از شامم رفتیم خونه عمو نا (عمو رضا) که تو آروین یه کیکو گرفتین  و خوردش کردین و کل فرش و کردین کیک و از رو زمین دوباره.. ...
23 شهريور 1391

الیسا در گوگل...

چند روز پیش داشتم تو گوگل دنبال مطلبی می گشتم که عکس تو رو دیدم نمیدونی چه جیغی کشیدم از خوشحالی بابایی اومد و گفت چی شده گفتم دخملی منو نگاه  بابایی هم کلی نازت داد....قربون اون دستای نازت بشم من ...
23 شهريور 1391